- ۹۵/۰۱/۲۹
- ۰ نظر
در تراس کوچک خانه نشسته بود و به قطرات باران که بر زمین میریختند نگاه میکرد بوی شب بو و خاک خیس در هم امیخته شده بود صدای اذان از مسجد محل می امد.
با خود گفت خوشبختی همین است.
بارون رو دوست داشت, دست هاشو از دوطرف باز کرد و رفت زیر بارون تا خیس شه همیشه میگفت اینطور وقت ها احساس میکنم پاک پاک میشوم...به دخترک می خندید و میگفت پاک میشی تا دوباره بری سراغ گناهات؟!
دخترک به سمتش رفت دستهایش را گرفت و گفت اعتراض ممنوعه با خودش کشید اونرو زیر بارون...
- میدونی من همیشه بهترینامو زیر بارون تجربه کردم اولین دست دارمارو,اولین بوسه رو, حتی باورت میشه خبر قبولیم تو دانشگاه هنر رو وقتی زیر بارون بودم شنیدم؟!! واسه همین بارون واسه من خیلی مقدسه.
دستاشو ول میکنه میره یه گوشه و دوربینشو از کیفش در میاره. دخترک همچنان زیر بارون خوش خوشانه میچرخه میخنده و اواز میخونه برای خودش.
دوربین رو تنظیم میکنه و عکس گرفته میشه و اون همچنان داره با خودش می خونه :
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چو زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون
سال پیش مزخرفترین سال زندگیم بود و مصادف شده بود با 18 سالگی بنده...منی که همیشه فک میکردم 18 سالگی یه سن شگفت انگیز میشه کلی کارای ممنوعه انجام میدم مث تتو کردن :)))))) ولی هیچکدوم اتفاق نیفتاد و اگه ازم بپرسن 18 سالگیت چطور بود یه نگاه معنی دار میکنم فقط...نیمه اول که فقط درگیر با مدرسه و کنکور لعنتی نیمه دوم بر باد رفتن ارزوها و گریه کردن براشون...
واسه 95 کلی خیال دارم ولی نمیدونم عملی میشن یانه فقط میمونه افسوس 18 سالگی رفت ارزوها رفت
گاهی فک میکنم کاش میشد میزاشتم میرفتم یاد میگرفتم که مقاوم بتونم باشم جنگیدن بلد باشم خب من خیلی ترسوام میترسم تا اخر چیزی برم اراده ندارم و چقدر ارزو دارم بتونم بلد باشم ارزوهامو عملی کنم
18 سالگی یه شبه کل روی زندگی بد ادمای بزرگ رو نشون داد و این یه شوک بزرگ بود...
و کاش ها شروع شد کاش اینطوری بود کاش...
کاش سال 95 هیچ کاش ایی وجود نداشته باشه.
ماگ ابی پر از چایی را به دستش دادم بوی گلابی را که از کاشان با کلی وسواس خریده بود کل اتاق را برداشته بود.
بر روی قالی محبوبم نشستم و دستی به روی برگ های شمعدانی محبوبم کشیدم , بر روی کاناپه نشسته بود و کتابی که تازه خریده بودم را در دستش گرفته بود و الان به طور حتم در ذهنش می گفت رفته کلی ساعت را صرف خریدش کرده است ولی حتی رغبت نمیکند روی کتاب را باز کند و میرود جزو آن کتاب های بیچاره ای که تا حالا روی ان ها باز نشده
نگاهی به کرد کتاب رو نشونم داد با یه نیشخند گفت : باز انرژیاتون بهم نخورده؟!!
با سر حرفشو تایید کردم و نگاهش کردم
چایی شو دستش گرفت و بوی گلاب رو با تمام وجود بو کرد لبخند زد لبخندی که بخاطرش احساس کردم اتاق پر بوی شیرین دارچین شد.
توی چشماش خیره شدم چشایی که به خاطر ستاره هایش عاشقش شده بودم.
-گفته بودم چشم هات ستاره دارن؟
- ستاره؟؟
- بخاطر همین ستاره ها من عاشقت شدم.
- ادم باید یارشو بدون هیچ دلیلی دوست داشته باشه چون همین دلیل ها بعدأ براش دردسر میشوند.
چایی شو آروم آروم خورد. توی سکوت بهش خیره شده بودم ستاره های چشم هاش درخشان تر از همیشه بودند.
چشم هام چندتا ستاره دارند؟-
بی نهایتن... انقدر زیاد هستند که ادم با نگاه کردن بهشون توش غرق میشه-
میدونم یه روزی برام دردسر میشند.-
-چه دردسری؟!
می فهمی !-
از جاش بلند شد اومد کنارم زانو زد دستامو از رو پاهام برداشت ته مونده بوی گلابی که روی کف دستهام مونده بود بود رو با تمام وجودش بویید سپس بوسیدشون.
از جاش بلند شد بدون هیچ حرفی یه دستی به شمعدونیم کشید و رفت.
ستاره ها کم کم از اسمان رفتند.
چشم های پر ستاره اش دیگه کم نگاهم کردند دیگه زیاد نمی درخشیدند.
هنوزم بخاطر ستاره های چشم هام دوستم داری؟-
اره.-
ستاره ها ناپدید شدند
ستاره های چشم هاش فروغی نداشتند
فهمیدم
ولی وقتی فهمیدم که ستاره های چشم هاش ناپدید شدند.
وقتی فهمیدم که چشم هاش دیگه ستاره نداشتند.