- ۹۵/۰۶/۳۱
- ۰ نظر
کنار پنجره نشسته بود و از پشت شیشه های بخارگرفته به بیرون نگاه میکرد هوا داشت تاریک میشد و باید این وقت ها ریسه ها رو روشن میکردند،منتظر بود لحظه روشن کردن ریسه ها رو ببینه و بعد از جاش پاشه و بره خونه.
خونه، home sweet home اسم خونه براش عجیب اومد زیر لب چندبار گفت خونه خونه لیوانشو به لباش نزدیک کرد و جرعه اخر رو سر کشید.خونه براش چه معنی داشت جز مکانی برای خوابیدن و حمام کردن.همین،پس شیرینیش کجا بود.یادش رفته بود وقتی که اون رفته بود تمام شیرینی گرمی یه خونه رو با خودش برده بود و تنها اسمی از خونه رو براش کنار گذاشته بود.لیوان رو روی میز گذاشت و به سمت پنجره برگشت ریسه هارو روشن کرده بودند.چرا همیشه به اخر قصه میرسید...
کیفش رو برداشت و همینطوری که زیرلب میگفت home sweet home به سمت خونه راه افتاد